Jyotirmai Singh

Physicist, Tinkerer

Chapter 2: Dastan-e Hushang, Tahmuras va Jamshid (The Story of Hushang, Tahmuras, and Jamshid)

پس از کیومرث نوه اش هوشنگ رسید بر تخت جهان. دورانش سی سال بود. بجز شکست دادن کشنده ی پدرش، هوشنگ هم هنرهای آهنگری و کشاورزی را باب کرد و به این شکل جهان از نسل کیومرث به نسل جهاندار هوشنگ گذشت. بعد از او آمد طهمورث که لقبش 'دیوبند' بود به خاطر چیرگی او بر دیوان جهان. هدفش کوتاه کردن دست دیوان از هر جا و پست کردنشان بود. دیوبند طهمورث دیوان را به زنجیر کشید و دیوان که در بندش بودند فریاد زدند و از او خواهش کردند که اگر طهمورث آنها را نکشد، دیوان به او آموز هنری که انسان بلد او نیستند می دهند. در ازای زندگیشان، دیوان به او نوشتن و خواندن به هر زبان که در جهان پخش می شود را یاد دادند.

جمشید چهارم پادشاه بود و در شروع پادشاهی اش همه داشت - صداقت، پاکی و فر ایزدی. همه ی جهان زیر دستش بود. جمشید در آغاز شاید درخشان ترین پادشاه بود و چندین کارهای مهم انجام داد. اول کارش ساختن ابزار جنگ بود و جمشید رسوم جنگاوری، مثل استفاده کردن از شمشیر، را باب کرد. زیر فرمانش مردمان هم شروع به لباس پوشیدن کردند. او اولین پادشاه بود که از پشم و ابریشم قشنگی جامه ساخت. علاوه بر این جمشید شستن و بافتن آن را هم یاد داد به جهان. سوم کار بزرگش بخش کردن مردمان جهان به چهار گروه. گروه اول گروه آتوربان یا کاتوزیان است. ایشان روحانیانبو بودند. بعد از آنها می رسیم به نیساریان که سپاهیان و لشکریان بودند. سپس می آید طبقه ی نسودیان که کشاورزی می کردند که وظیفه شان به جهان نوش دادن بود. سرانجام طبقه ی هوتوخوشیان یا هنرمندان بود. به این شکل گذشت پادشاهی جمشید و دورانش بود سیصد سال. اما یواش یواش غرور جمشید بزرگ شد و او در دیوانش اعلام کرد که "هنر جهان از من آمد و آرامتان از من آمد".فراموش کرد که نیرویش از خدا آمد و فر پدرانش را از دست داد.

در کنار سرزمین جمشید بود سرزمین توزی.مرداس شاه اش بود همزمان جمشید. مرداس آدام نیکی بود و پسری داشت که نامش ضحاک بود. روزی ابلیس جلوی ضحاک پدیدار شد و به او گفت که برای او پیام مهمی داشت اما شرطی داشت که ضحاک نمی توانست به کسی هیچی بگوید. ضحاک، که نوجوان ساده بود با این موافق بود. ابلیس به او گفت که وقت سرنگون پدرش آماده بود. سرزمین تازی نیاز به پادشاه جوانی داشت. به این شکل ضحاک را گمراه کرد و ایشان دوست شدند. ابلیس بر راه ی مرداس در باغ کنده ای گذاشت تا بیفتد. بعد از درگذشت او پادشاهی ضحاک شروع شد. ابلیس آشپز ضحاک شد و به او گوشت لذیذ آورد. هدفش قویتر شدن ضحاک بود و هم خونخوار شدن. ضاحاک از این غذا لذت می برد و از آشپز او پرسید که آرزویش چه بود. ابلیس گفت که فقط می خواست بر شانه های پادشاه ببوسد. اما از آن جایی که ابلیس بوسید دو مار سیاه پدیدار شد. ابلیس دوباره جلوی ضحاک آماد اما این به شکل پزشک. این پزشک گفت که ضحاک باید به ماران هر روز مغز نوجوان بدهد. اینجوری شروع شد زندگی ضحاک.

در حالی که ضحاک قوی تر می شد جمشید سست می شد. به خاطر غرورش فر نداشت و همه ی پادشاهان جهان می خواستند سرزمین جمشید را بدست بیاورند. سرداران سپاه او دیدند که ضحاک پادشاه اژدها پیکر بود و می خواستند به او سرزمینشان بسپارند. جمشید بیچاره تاج و تخت خود را به ضحاک تسلیم کرد و فرار کرد. به دریا رفت اما ضحاک پادشاه خونخوار او را پیدا کرد و کشت. به این شکل تمام شد فرمانداری جمشید، درخشان ترین پیشدادیان.


Translation

After Kiyamars, his grandson Hushang came to the throne of the world. His reign was thirty years. Except for defeating his father’s murderer, Hushang also introduced the arts of smithing and farming and in this way the realm passed from the generation of Kiyamars to the generation of Jahândâr Hushang. After this came Tahmuras whose title was Divband because of his dominance over the devils of the world. His goal was to shorten the hands of demons everywhere and humiliate them. Divband Tahmuras placed the demons in chains and those demons in his grasp screamed and begged him that if Tahmuras not kill them, the demons will give him the wisdom of those skills that they knew but men yet did not. In exchange for their lives, the demons taught him to read and write in every language that spreads in the world.

Jamshid was the fourth Pâdishâh and in the beginning of his reign he had everything - honesty, purity and the Farr-e Yazidi. The whole world was under his hand. In the beginning Jamshid maybe was the most splendid Pâdishâh and gave rise to several important events. The first was his fashioning of tools of war and Jamshid introduced ways of war such as use of the shamshir. Under his command, people also began to don clothing. He was the first Pâdishâh to fabricate clothes out of wool and silk. In addition to this, Jamshid also taught the world how to wash and weave for themselves. His third great work was the division of the peoples of the world into four groups. The first group was the Turbiân or Kâtuziân - these were the priests. After them we come to the Neysâriyân who were soldiers. Then come the class of Nasudiân or farmers whose duty was to feed the world. Finally, the class of Hotokhushiân who were craftsmen. The reign of Jamshid passed like this and lasted three hundred years. But slowly Jamshid’s pride grew and he declared in his court “The art of this world stems from me and your peace stems from me”. He forgot that his power stemmed from God and lost the Farr of his fathers.

Next to the land of Jamshid was the land of the Tuzi. Merdas, Jamshid’s contemporary, was its shâh. Merdas was a decent man and had a son whose name was Zahhak. One day Iblis appeared in front of Zahhak and told him that he had brought an important message for him but he would give it only on the condition that Zahhak tell no one about it. Zahhak, a simpleminded youth, agreed to this. Iblis told him that the time for his father’s downfall had come. The land of the Tuzi needed a young king. In this way Iblis misled Zahhak and they became friends. Iblis put a log on the path of Merdas in the garden so that he fell. After his death, Zahhak’s reign began. Iblis became Zahhak’s cook and fed him delicious meat. His aim was to make Zahhak stronger and more bloodthirsty. Zahhak enjoyed this food very much and asked his cook to name his wishes. Iblis said that he only wanted to kiss Zahhak’s shoulders. But from those places appeared two black snakes. Iblis, now disguised as a doctor, told Zahhak that he had to feed them the brains of young men. Thus began the life of Zahhak.

While Zahhak became stronger Jamshid became weak. Because of his pride he did not have the Farr and all the other emperors of the world wanted to conquer Jamshid’s lands. His army’s commanders saw that Zahhak the dragon-bodied emperor and desired to entrust their lands to him. Jamshid the wretched delivered his crown and throne to Zahhak and escaped. He went to the sea but Zahhak the bloodthirsty Pâdishâh found him and killed him. Like this ended the reign of Jamshid, the most brilliant of the Pishdâdiyân.